با سلام به دوستان

خیلی وقته که اصلا طرف وبلاگم دور نزدم٬ باور کنید که اصلاً رمزش داشت فراموشم میشد. خب بگذریم

اولتر از همه مرسی از دوستانی که نظر داده بودند. راستش بعد از این همه وقت که برگشتم اول رفتم سراغ تنظیمات این وبلاگ و انتقال اون از حالت قدیمی به حالت جدید و بعدش به دنبال نظرات. اینجا میخوام از خانم صفورا بگم که تو بخش نظرات گفته بودند که میخوان برن مشهد و نزد امام رضا (ع)٬ که از خواندنش خیلی خوشحال شدم که بلاخره کسی پیدا شد که واسم دعا کنه و نظر دوم ایشون که گفته بودند که ( من رفتم مشهد و دوباره برگشتم ولی از شما خبری نیست). من گله شما رو به روی هردو دیده میذارم و تقصیر از من بود که نتونستم این همه وقت آپدیت کنم و از این بابت شرمنده شما. اینجا میخوام از خانم صفورا خواهش کنم که اگه امکان داره ایمیل شونو واسم بذارن که بتونیم حرفی بزنیم و شاید درد دلی کنیم و یا به ایمیل من پیامی بدن تا بتونم باهاشون تماس داشته باشم و یا حد اقل گفته هاشونو گوش بدم البته دعا میکنم که ایشون باز هم به این وبلاگ سر بزنند و نظر شونو بذارن تا خبری از ایشون داشته باشم.

خب میخوام چیز های بگم از این روز های که غیبت داشتم و نتونستم وبلاگو آپدیت کنم:

اول از واقعات خوب واقعات خوبی که واسم اتفاق افتاد اول اینکه یه ماشین کورولا خریدم واسه اینکه راحت بتونم به کارام برسم و اینقدر پول واسه تاکسی ندم بعدش روز های عید فطر بود که خوب گذشت که اینجا به مدت سه روز تجلیل میشه٬ دیگه مراسم ازدواج یکی از بهترین دوستای افغانیم بود که البته بعد از ازدواج با همسرش رفت کانادا که از روز خواستگاری و نکاح الی ختم همه مراسم بنده خدا با من بود و خوشحالم که تونستم به دردش بخورم٬ بعدش باز هم یه همچین ماجرای بود و اون ازدواج یکی از استادانم بود که اون بنده خدا هم یه هفته بعد از ازدواج با شوهرش رفتند آلمان. راستش پیدا کردن دوست و خو گرفتن با کسی یه چیزیه و دور شدن از اون یه چیز دیگه. حالا شاید من خوشبختم که دارم این همه دیدنی های روزگار رو مانند یه موش آزمایشگاهی تجربه میکنم.

خب از واقعات بدش اول اینکه سه روز پس از خرید ماشین٬ اونو تو روز روشن کوبیدم به پشت یه ماشین دیگه آخه تقصیر من نبود واسه اینکه وقتی ترمز کردم مثل این بود که دارم گاز میدم و شد گروپپپپی خلاصه به طرف و خودم در کل صد دولار خسارت دادم ولی خدا رو شکر اونقدر خرابی نکردم . خب دیگه واقعه بدی به فکرم نمیرسه و همه شما رو خدا از بد نگه کنه

خب واسه امشب همین قدر به فکرم رسید و نوشتم. منتظر نظراتتون هستم و باز هم مرسی از همه دوستان

فعلا خدا نگهدار

سلام

اینبار بازهم دیر کردم٬ آخه خیلی کار دارم و در طول هفته نمیتونم به وبلاگ سر بزنم.
خب٬ این هفته هم مثل همیش گذشت و داره میگذره. این جا  میخوام از اون دوست خوب اهوازی ام که ای دی منو اد کرده بود تشکر کنم. خدایش خیلی آدم مهربونی است. یه وقت های شنیده بودم که میگفتند که هر چه از دوست رسد نکوست ولی درکش نکرده بودم و حالا میتونم بفهمم که یه پیام کوتاه و یه سلام کوتاه از یه دوست چقدر برام ارزش داره. موقعه که صبح میام و مسنجرو باز میکنم و میبینم که از دوستام حتی فقط یه hi کوچولو رسیده چقدر خوشحال میشم. یه دوست دیگه هم دارم که اهل مشهده و خیلی هم زبل و بذله گو که خیلی بهش عادت کرده ام طفلکی هفته یه بار تو عشق شکست میخوره و کلی ماجرا .  ولی پسر به حالی هستش. دیگه دوست قدیمی دارم که اهل یزد هست ولی نمیدونم که این روزها چش شده اصلاْ جواب پیام ها رو نمیده و امروز نوشته بود که من خوب نیستم ولی توضیح نداده بود که این خیلی ناراحتم کرد. خب به هرحال دوست یعنی دوست.
و دوستان دیگرم که به من لطف دارن و انشالله که بتونم یه جوری جبران کنم.
امروز هوای دوستان به سرم زد و یه کمی در مورد دوستام نوشتم. خب منکه فامیلی ندارم٬ بهترین کس در این دنیا دوستام هستند. و من همیشه به همه شون افتخار میکنم چون تا حالا دوست بدی نداشته ام.
دیگه چیزی به فکرم نمیرسه که بنویسم٬ چون بر حسب عادت همیشه گی وقتی قلم و کاغد میگیرم و میخوام چیزی بنویسم کله ام خالی از فکر میشه و نمیتونم افکارم رو منسجم کنم و بنویسم. ولی سعی میکنم تا جایی که بتونم تایپ کنم .

خب فعلا همه تون رو به خدا میسپارم و منتظرم به نظرات شما

بابا عجب دنیایی هست اینجا٬ به قول افغان ها « ما که دزد شدیم٬ شب مهتابی میشه». حالا که خواستم یه چیزی بنویسم این وبلاگ از کار افتاد و دو سه روزی ما رو معطل کرد. خب به هرحال٬ امروز برگشتم دیدیم که وبلاگ درسته و گفتم فرصتی است یه چیز های بنویسم. همچنان از یه دوستی که نظر داده بود و آدرس وبلاگشو برام گذاشته بود خیلی خیلی ممنون٬ که من اون بنده خدا رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم و کلی حرفا. خب میخوام کمی در مورد خودم و اینکه واسه چه مقصدی این وبلاگو راه انداختم صحبت کنم.

نام منو گذاشته اند سلیم٬ حالا اینکه واقعاْ اسمم بهم میخوره یا نه٬ نمیدونم. طوریکه خودم اطلاع دارم در دومین روز اردیبهشت هزارو سیصد و پنجاه و هشت به دنیا اومده ام. اهل مشهدم و مخلص صاحب آن دیار. خلاصه کنم٬ روز ها گذشت و سال ها اومدند و رفتند و وقتی متوجه شدم که خودم هستم و این دنیا و به جز اون که منو آفریده کسی دیگه رو ندارم. زنده گی خوبی داشتم و بدون مشکلات ولی تنها مشکل من تنهایی بود که هنوز هم هست و غم و غصه اینکه چرا این روزگار بر سرم اومد. ولی با گذشت روزها به خود گفتم اگه اینجور تو این شرایط و به این احوال بگردم شاید دیگه دوام نیارم. دیگه خواستم با خدا و کار های اون دخالت نکنم چون اون بهتر میدونه که چه کار کنه.
یه جایی شنیده بودم ( البته اگه درست شنیده باشم ) :

سریست در وجود محبت سرای ما
عشاق را دو دیده کشد ابتلای ما
میپروریم دشمن و ما میکشیم دوست
کس را مجال نیست به چون و چرای ما

و من هم به خود مجال ندادم که چون و چرایی کنم٬ وقتی دیدم خداوند بنده های دارد که به مراتب وضع شون از من بدتر٬‌ اونوقت دیگه توبه کردم و شکر اینکه اگه تنها هستم ولی سالمم از هر جهتی و این خود یه نعمت بزرگه هست که نمیشه به آسونی ها شکرشو به جا آورد. دیگه هر جایی که پام رسید کار کردم واسه زنده موندن و خوندم واسه آموختن که فکر میکنم هر دوتای اینا چیزهای خوبی اند. تا اینکه رسیدم به این سرزمین یعنی افغانستان٬ حدود ۳ سالی هست که اینجام و کارم چیزیست که خیلی بهش علاقه دارم یعنی شبکه٬ کامپیوتر و انترنت یا همون تکنالوژی معلوماتی - مخابراتی ICT.
هم دارم کار میکنم و هم دارم تجربه کسب میکنم٬ در کل جای خوب٬ مردم خوب٬ هم زبان٬ مشترکات زیاد در فرهنگ و این حرفا٬ که باعث شده مشکلاتم کم بشه.
زبانشونو خوب بلد شده ام تا جائیکه کسی نمیدونه که من افغانم یا ایرونی. دوستایی خوبی دارم٬ کار خوبی دارم٬ و فضای کاری مناسب. خب ولی تنها چیزی که بازهم اذیتم میکنه تنهایی و دوری از وطن و این خاطرات گذشته های غمباری که توی دلم پر شده.
این خود باعث شد که بیام اینجا و چیز های بنویسم و چیز های بشنوم تا بشه که این دل رو سبک کرد.

خب تا اینجا فکر کنم خیلی نوشتم. تا بعد خدا نگهدار . . . . . . . . .