بابا عجب دنیایی هست اینجا٬ به قول افغان ها « ما که دزد شدیم٬ شب مهتابی میشه». حالا که خواستم یه چیزی بنویسم این وبلاگ از کار افتاد و دو سه روزی ما رو معطل کرد. خب به هرحال٬ امروز برگشتم دیدیم که وبلاگ درسته و گفتم فرصتی است یه چیز های بنویسم. همچنان از یه دوستی که نظر داده بود و آدرس وبلاگشو برام گذاشته بود خیلی خیلی ممنون٬ که من اون بنده خدا رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم و کلی حرفا. خب میخوام کمی در مورد خودم و اینکه واسه چه مقصدی این وبلاگو راه انداختم صحبت کنم.

نام منو گذاشته اند سلیم٬ حالا اینکه واقعاْ اسمم بهم میخوره یا نه٬ نمیدونم. طوریکه خودم اطلاع دارم در دومین روز اردیبهشت هزارو سیصد و پنجاه و هشت به دنیا اومده ام. اهل مشهدم و مخلص صاحب آن دیار. خلاصه کنم٬ روز ها گذشت و سال ها اومدند و رفتند و وقتی متوجه شدم که خودم هستم و این دنیا و به جز اون که منو آفریده کسی دیگه رو ندارم. زنده گی خوبی داشتم و بدون مشکلات ولی تنها مشکل من تنهایی بود که هنوز هم هست و غم و غصه اینکه چرا این روزگار بر سرم اومد. ولی با گذشت روزها به خود گفتم اگه اینجور تو این شرایط و به این احوال بگردم شاید دیگه دوام نیارم. دیگه خواستم با خدا و کار های اون دخالت نکنم چون اون بهتر میدونه که چه کار کنه.
یه جایی شنیده بودم ( البته اگه درست شنیده باشم ) :

سریست در وجود محبت سرای ما
عشاق را دو دیده کشد ابتلای ما
میپروریم دشمن و ما میکشیم دوست
کس را مجال نیست به چون و چرای ما

و من هم به خود مجال ندادم که چون و چرایی کنم٬ وقتی دیدم خداوند بنده های دارد که به مراتب وضع شون از من بدتر٬‌ اونوقت دیگه توبه کردم و شکر اینکه اگه تنها هستم ولی سالمم از هر جهتی و این خود یه نعمت بزرگه هست که نمیشه به آسونی ها شکرشو به جا آورد. دیگه هر جایی که پام رسید کار کردم واسه زنده موندن و خوندم واسه آموختن که فکر میکنم هر دوتای اینا چیزهای خوبی اند. تا اینکه رسیدم به این سرزمین یعنی افغانستان٬ حدود ۳ سالی هست که اینجام و کارم چیزیست که خیلی بهش علاقه دارم یعنی شبکه٬ کامپیوتر و انترنت یا همون تکنالوژی معلوماتی - مخابراتی ICT.
هم دارم کار میکنم و هم دارم تجربه کسب میکنم٬ در کل جای خوب٬ مردم خوب٬ هم زبان٬ مشترکات زیاد در فرهنگ و این حرفا٬ که باعث شده مشکلاتم کم بشه.
زبانشونو خوب بلد شده ام تا جائیکه کسی نمیدونه که من افغانم یا ایرونی. دوستایی خوبی دارم٬ کار خوبی دارم٬ و فضای کاری مناسب. خب ولی تنها چیزی که بازهم اذیتم میکنه تنهایی و دوری از وطن و این خاطرات گذشته های غمباری که توی دلم پر شده.
این خود باعث شد که بیام اینجا و چیز های بنویسم و چیز های بشنوم تا بشه که این دل رو سبک کرد.

خب تا اینجا فکر کنم خیلی نوشتم. تا بعد خدا نگهدار . . . . . . . . .

سلام

وقتی دو سه روز قبل عزم کردم تا بنویسم و این وبلاگو درست کردم٬ فکر میکردم که نوشتن و یادداشت کردن کار اسونیه. ولی بعد از این روز ها که نشتسته ام پشت کامپیوتر و وبلاگو باز کرده ام٬ به قول بعضی ها که رشته کلام و نوشتن از دستم رفته و فکر های جورواجوری به سرم میزنه و نمیدونم که از کجا شروع کنم و از چه بگم.
چند روز قبل به یه وبلاگی سر زدم که بنده خدا حتی تموم خاطرات روزمره شو هم درج کرده بود  که ساعت چند نهار خورده٬ به کجا زنگ زده٬ چند ساعت خوابیده و از این حرفا و راستش توصیه جالبی هم داشت و آن اینکه باید روزمره نوشت تا این خود انگیزه باشه واسه نوشتن.
راستش این واسه من یه کمی الهام شد و انگیزه تا هم خاطرات جالب روزمره مو بنویسم و هم یواش یواش از اون گذشته ها و قدیم قدیما٬ تا بتونم عقده های کهنه این دلمو باز کنم و از کسالت اون بکاهم.
به هرحال٬ شاید دوستان تا حال از این نوشته هام درک نموده باشند که همونطوریکه اولش هم گفتم چندون سلیقه در نوشتن و جمله بندی ندارم٬ فقط بلدم چیزی رو که به فکرم میرسه تایپ کنم و از این بابت منو ببخشید و رهنمائی ام کنید.

فعلاْ به امید روز خوش و جمعه پر از خوبی به همه شما

با سلام

ایاک نعبد و ایاک نستعین
با سلام شروع کردم چون سلام نام اوست٬ میگن که سلامتی میاره.
به هر حال٬  اگه ناگفته هاتو نگی و توی دلت نگهشون داری٬ تبدیل میشن به یه تلنباری از غم و غصه و میشن یه مشکل همیشه گی.
نتونستم و نمیتونم که حرف دلمو با دیگران باز کنم٬ چون اولاْ خواست او بوده که تنها باشم و دور از وطن و دوستان. ثانیاْ کسی نیست که گوش بده و من هم واسش وراجی کنم. خیلی وقته که دلم داره سرریز میکنه از این ناگفته ها و ..................................................

تا آنکه به طور تصادف آشنا شدم با چیزی به نام وبلاگ. راستش چندان سلیقه و تجربه ای در نوشتن و بیان آنچه در دلم هست رو ندارم٬ ولی فکر میکنم شاید با استفاده از این وبلاگ و  انتقال حرف های دلم به این صفحه سفید٬ بتونم کمی از مشکلاتمو واسه خودم هم که شده سبک کنم.
بار اول حدود ۲ یا ۳ ماه قبل بود که به این سایت ( Blog Sky ) یه سری زدم٬ ولی راستش از دیدن خیلی از سایت های دیگران و نوشته های اونها ذوق زده شدم٬ خب ٬٬٬ فشار کار هام و از اینکه سرم خیلی شلوغه نتونستم کاری کنم. ولی امروز تصمیم گرفتم تا یه صفحه ای واسه خودم باز کنم و تا جائیکه بتونم حرف دلمو بریزم این تو و یه کمی سبک بشم تا ببینم و تجربه کنم که آیا این راه به من تسکینی خواهد داد یا نه. نامشو گذاشتم ( My Diary ) یا خاطرات من.... شاید اسم جالبی نباشه ولی تو همون لحظه همین تو فکرم بود و شد اسم وبلاگم.
 
البته در پیشبرد این امر از دوستانیکه با نظراتشون منو راهنمائی و همکاری مینمایند ممنون و سپاسگذار خواهم بود.

فعلاْ خدا نگهدار و منتظر راهنمائی نظرات شما